اولین تجربه مهدکودک رفتن
یه مدتی بود که به فکر مهد بردن گل دخترم بود از بس که خودت بودن کنار بچه ها رو دوست داری
وهمش میگی میخام دوست پیدا کنم خلاصه که با رضایت بابایی قرار شد شما رو بفرستم
مهدکودک بچه های امروز البته به صورت نیمه وقت و ساعتی
این مهدکودک برای تو خیلی آشنا بود چون همیشه از جلو اون رد میشدیم و
نقاشی روی دیوار اون برای تو جلب توجه میکرد و جالب بود و بهش میگفتی خاله ستاره
روز سه شنبه عصر بود که بهت گفتم دوست داری بری این مهد خاله ستاره و
تو که اصلا باورت نمیشد جوابم دادی مگه من بزرگ شدم که برم مدرسه
گفتم اره مامان این مهدکودک هست فردا میریم میپرسیم که اگه اجازه دادن تو میتونی بری
فقط باید از اون لحظه فیلم میگرفتم که چقدر هیجان زده شده بودی
و از خوشحالی سر از پانمیشناختی واقعا که عکس العملت برام جالب بود
تا شب کلی سوال ازم پرسیدیکه مهد چه جوریه ،کی میریم و.......
اما روز چهارشنبه هجدهم فروردین نود پنج بود که من وتو با کلی خوشحالی رفتیم مهدکودک
ساعت یازده بود که رسیدیم و مدیر اونجا با روی باز ما رو پذیرفت و دست تو رو گرفت و ازت پرسید
دوست داری بچه ها رو ببینی و تو هم که حسابی هیجان زده بودی باهاش به کلاس رفتی
و دیگه با من برنگشتی خونه خلاصه که بعد از صحبت با مدیر اونجا از شما پرسیدن
که مامان بره و شما براحتی گفتی اره بره و من برگشتم خونه و یکساعت بعد اومدم
دنبال دخترم که کلی راضی و خوشحال بودی و امروز تقریبا چهار روز از مهد رفتن شما میگذره
و تو هر روز با کلی ذوق شوق راهی مهدکودک میشی و مامانی رو تو خونه تنها میزاری
که کلی دلش برات تنگ میشه عزیزم دلم
دخترکم امیدوارم همیشه همین شادی رو تو وجودت ببینم و موفقیت همراه همیشگی زندگیت باشه
اینم چندتا عکس از این روزهای نفسم
یه روز خوب باغ جهان نما
نوروز نود و پنج خونه مامان جون
عقد عمه لار عید نودو پنج
تبسم از نگاه دوربین دوستش مهنا خانم