تبسمتبسم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

تبسم پرنسس بابا و مامان

اولین تجربه مهدکودک رفتن

یه مدتی بود که به فکر مهد بردن گل دخترم بود از بس که خودت بودن کنار بچه ها رو دوست داری وهمش میگی میخام دوست پیدا کنم خلاصه که با رضایت بابایی قرار شد شما رو بفرستم مهدکودک بچه های امروز البته به صورت نیمه وقت و ساعتی   این مهدکودک برای تو خیلی آشنا بود چون همیشه از جلو اون رد میشدیم و نقاشی روی دیوار اون برای تو جلب توجه میکرد و جالب بود و بهش میگفتی خاله ستاره روز سه شنبه عصر بود که بهت گفتم دوست داری بری این مهد خاله ستاره و تو که اصلا باورت نمیشد جوابم دادی مگه من بزرگ شدم که برم مدرسه گفتم اره مامان این مهدکودک هست فردا میریم میپرسیم که اگه اجازه دادن تو میتونی بری فقط باید از اون لحظه فیلم میگرفتم که چقدر هیج...
22 فروردين 1395

تبسم ومهرسا

واقعا وقتی آدم بچه دار میشه دیگه شاد بودنش بسته به شادی بچه میشه و هر کاری میکنه که ساعات خوبی رو برای فرزند فراهم کنه و خودش رو فراموش میکنه و گاهی حتی فراموش میکنی که گذشته چه چیزی میتونست خوشحالت کنه . چند وقت پیش هم در راستای شاد کردن تبسم خانم و به پیشنهاد خودش 😉میخاستیم بریم پاساژ زیتون شهر بازی و به دایی مهدی و خاله زهرا هم پیشنهاد دادیم که مهرسا گلی هم بیاد و خلاصه که همه باهم رفتیم شهر بازی🎡🎠 واقعا که روز خاطره انگیزی بود 😍 لحظات باهم بودن این دوتا فسقلی 👸👸 که برای اولین بار با هم اومدن شهر بازی 🎢 واقعا لذت بخش بود 💐دیدن هیجان مهرسا عزیزم از دیدن اون همه نور رنگ امیدوارم این عزیزانم همیشه کنار هم پشت و پنا...
12 مهر 1394

جشن تولد 3 سالگی

باز هم مرداد اومد و خاطرات زیبای مرداد 91 برای من مثل یک فیلم جلو چشمم در حال گذر بودن امسال هم مثل دو سال گذشته از ماهها قبل به مراسم  روز تولد دردونه خونه فکر میکردم و مشغول برنامه ریزی بودم   امسال باید با سالهای قبل یه تفاوت داشته باشه چون دیگه تو خوشگل مامانی  خودت دوست داشتی برات جشن تولد بگیریم و عاقلتر از سالهای گذشته بودی و کلی برای این که روز جشن تولدت از راه برسه بهت وعده داده بودیم و شما هم ذوق میگردی خلاصه که آخرها ی مرداد رسید و یکی دو هفته مونده  به تولدعزیزم که جریانی پیش اومد که من و بابا رضا تصمیم گرفتیم تولدت رو یه هفته جلوتر و تو باغ بابا جون محمود و با حضور تعدادی از فامیل بگی...
3 شهريور 1394

گذر زمان

دخترکم زمان خیلی زود داره سپری میشه   و شما هر روز بزرگتر میشی و شیرین تر کاش میشد تمام این لحظات زیبای قد کشیدن و بزرگ شدنت رو ثبت کرد و گاهی ورق زد اما خب دیگه بودن کنار شما و بازی کردن با تو عزیز دل کلی وقت مامان رو به خودش اختصاص میده که دیگه وقتی برای نوشتن و ثبت این روزهای قشنگ تو نمیمونه اما مسلما عکس‌هایی که از خوشکل خانم خودم میگیرم میتونه بعدها بهترین خاطرات رو برای ما یادآوری کنه برای همین فکر کردم شاید برای اینجا هم گذاشتن چند عکس خوشکل شما بهترین یادآوری برای روزهای قشنگ اینده باشه        تبسم خانم در حال بازی با بلدرچین که بابا جون قاسم براش خریدن  ...
3 ارديبهشت 1394

تولد دو سالگی

دختر قشنگ مامان بعد یه تاخیر باید خاطره روز قشنگ تولدت رو برات بنویسم که باز هم برای همه ما خاطره ساز شد البته امسال برای اینکه همه راحت برای تولد دخترم دور هم جمع بشیم تولدت رو با دو روز تاخیر گرفتیم یعنی روز ۲۹ مرداد چهارشنبه بود ولی من صلاح دیدم که روز جمعه برای شما جشن تولد بگیرم . اما روز جمعه ۳۱ مرداد من و بابا رضا تدارک جشن رو دیدیم و تزئینات خونه  رو که با تم دورا دختر جستجوگر انتخاب کرده بودم (چون شما عاشق این کارتون هستی) رو به دیوار زدیم و شما هم کلی ذوق  زده شده بودی عزیزم و میگفتی تولد دوراست؟ و ما هم برات توضیح دادیم که تولد یکی یدونه ماست که دورا هم اومده به تولدت و خلاصه تا ...
23 شهريور 1393

خداحافظ ببی

دختر قشنگم یکی از دغدغه های همیشگی مامانی گرفتن پستونک  (یا به قول خودت ببی) از شما بود که خیلی هم بهش علاقه داشتی   و البته بابات هم همیشه مخالفت میکرد و میگفت که هنوز زوده اما من همیشه نگران خراب و بد شدن حالت دندونای شما بودم تا اینکه: امروز صبح (یعنی تاریخ ۱۳ تیر ۹۳ همزمان با ۶ رمضان ) وقتی از خواب ناز بیدار شدی پستونکتو که بس که شب قبل اونو جویده بودی خراب شده بود به مامان دادی و گفتی بشور عزیزم فکر میکردی با شستن درست میشه من هم اونو شستم و بهت دادم و گفتم مامانی خراب شده و تو هم یه نگاهی بهش انداختی و دادیش به مامان و مشغول تماشای تلویزیون شدی عزیزم ظهر و شب هم موقع خوابیدن با دیدن ببی خراب ترجیح ...
14 تير 1393

بعد مدتها برگشتم....

بالاخره بعد مدتها تنبلي امروز باز هم شروع كردم به نوشتن از دختر قشنگم  كه الان ديگه 22 ماهه شده   و هر روز  شيرين زبونيش براي ما بيشتر ميشه.  تبسم خانم كلي اتفاقاي جديد تو اين مدت تجربه كردي ماماني كه همش هم شيرين بوده الان ديگه شما همه كلمات رو ميگي و سعي ميكني با ما حرف بزني عزيزم  كلمات انقدر قشنگ از زبان تو تلفظ ميشه كه آدم دوست داره همه چي رو از زبان شيرين  تو عزيزترين  بشنوه و همه تو رو وادار ميكنن كه كلمات مختلف رو بگي و بقيه هم از زبان شيرين تو لذت ببرن خوشكلم . امروزا وقتي صدام ميزني مامان مريم (البته با شيرين زبوني خودت) انگار قند تو دلم آب ميشه بس كه ذوق زده مي...
8 تير 1393

بدون عنوان

دختر گلم الان دیگه 16 ماهه شده و دیگه بزرگ شدی دیگه همش دنبل مامانی راه میفتی و از این اتاق به اون اتاق و اشپزخونه میایی و همه ظرفا رو از کمد میریزی بیرون و ما برای همین در کمدا رو چسب زدیم که شما یه وقت به خودت اسیبی نرسونی مامانی الان دیگه دختر گل مامانشو و باباشو صدا میزنه و گاهی انقدر پشت سر هم میگی مامانی که دیگه برای من چاره ای نمیزاری جز اینکه بیام بغلت کنم خوشکل مامان دختر قشنگم شما کلن به نظر من و بابا کم حرف میزنی ولی مهم اینه که ما رو صدا میزنی البته صدای کلی از حیوونا رو هم بلدی و عاشق کتاب داستان هستی اما بگم که بهترین چیز برای شما زمانی هست که برات کارتون بره ناقلا رو میزاریم وای که تا میگیم ببعی کلی میخندی و ذوق میکنی بع...
24 فروردين 1393